یک مساله جالب ریاضی!
یک مساله جالب ریاضی!
در زمان قديم كه روستاييان
محصولات خودشان را به ميدان برای فروش می آوردند يك زن روستايی يك سبد تخم
مرغ به ميدان آورده بود كه بفروشد. هنوز هيچ نفروخته بود كه پای اسب يك سوار خورد
به سبد تخم مرغ. در نتیجه بيشتر تخم مرغ ها شكستند.
اسب سوار خيلی ناراحت شد و از روستايی پوزش خواست و حاضر شد پول همه آنها را بپردازد.
اسب سوار از روستايی سوال كرد: "مادر جون چند تا تخم مرغ داشتي؟"
خانم در جواب گفت:
"تعدادشونو
نميدونم اما وقتی آنها را 2تا 2تا بر ميداشتم يكی باقی ميموند وقتی 3تا 3تا بر ميداشتم يكی باقی ميموند، وقتی 4تا 4تا بر ميداشتم يكی باقی ميموند، وقتی 5تا 5تا بر ميداشتم يكی باقی ميموند، وقتی 6تا 6تا بر ميداشتم بازهم يكی باقی ميموند اما وقتيكه 7تا 7تا بر ميداشتم هيچی
باقي نميموند. اسب سوار حساب كرد و پول تخم مرغای زن را داد.
سوال كمترين تعداد تخم مرغی كه زن روستايی ميتوانست داشته باشد چندتا بود؟
ادامه مطلب...